بعد از آن که ((سلمی )) سخاوت و شجاعت هاشم را از پدر خود شنید او را پسندید و مجلس عقد برپا شد. ((عمرو)) پدر ((سلمی )) گفت : ما خطبه عقد را قبول کردیم ، لیکن ناچاریم به عادت قدیمی خود عمل کنیم ، و آن مهر زیادی است که برای این امر باید بپردازید. اگر این عادت در میان ما نبود اظهار نمی کردیم . مطلب برادر هاشم گفت : ما صد ناقه سیاه چشم ، سرخ مو، برای شما می فرستیم .
شیطان که از جمله حضار بود، گریست . نزد پدر ((سلمی )) آمد و گفت : مهر را زیاد کن ! ((عمرو)) پدر سلمی گفت : ای بزرگواران ! قدر دختر ما نزد شما همین بود؟ مطلب گفت : هزار مثقال طلا می دهیم . باز شیطان اشاره کد به سوی پدر سلمی و گفت : مهر را اضافه کن ! پدر سلمی گفت :ای جوان ! در حق ما کوتاهی کردی . مطلب گفت : یک خروار عنبر و ده جامه سفید مصری و ده جامه عراقی نیز افزودم . باز شیطان گفت : زیادتر بخواهید! پدر سلمی گفت : نزدیک آمدید احسان کردید، باز هم اکرام فرمایید: مطلب گفت : پنج کنیز هم برای خدمت ایشان می دهیم ! باز شیطان اشاره کرد بیشتر طلب نمایید، پدر سلمی گفت :ای جوان ! آنچه می دهید باز به شما باز می گردد. مطلب گفت : ده اوقیه (523) مشک و پنج قدح کافور نیز افزودیم ، آیا راضی شدید؟ باز شیطان خواست وسوسه کند، پدر سلمی بر او بانگ زد و گفت : بد سیرت دور شود. مرا در این مجلس شرمنده کردی . آن گاه مطلب نیز او را از خود راند و بر او بانگ و درخواست کرد او را از خیمه بیرون کردند.