شعر نو زیر اثری زیبا و پر معنا از خانم « نسرین صاحب » با عنوان« دور نمای عمر» می باشه. حتماً برای یکبار هم شده این شعر رو بخونید !!!
طی شد این عمر تو دانی به چه سان
همه تقصیر من است، این که خود میدانم
که نکردم فکری،که تامل ننمودم روزی،ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد این عمر گران ؟
« کودکی» رفت به بازی ، به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند : کنون تا بچه ست ، بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ که پس از این زچه رو ، نتوان خندیدن؟
هیچکس نیز نگفت : زندگی چیست ؟ چرا می آییم ؟
بعد از این چند صباح ، به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه،به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ هیچکس نیز نگفت
« نوجوانی » سپری گشت به بازی ، به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ وحیات
بعد از آن باز نفهمیدم من
که چه سان می گذرد
عمر گذشت
لیک همه گفتند که جوانست ، هنوز بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر ببرد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد وهست
بعد از این باز او را عمری هست
یک نفر بانگ بر آورد که : او
از همکنون باید فکر آینده کند
دیگری آوا داد : که چو فردا بشود ، فکر فردا بکند
سومی گفت : همانگونه که دیروزش رفت
بگذرد امروزش ، همچنین فردایش ...
با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ ، که چه سان دی بگذشت ؟
آنهمه قدرت و نیروی عظیم
به چه سان مصرف گشت ؟!
نه تفکّر ، نه تعمّق ، و نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بیحاصلی و مسخرگی
چه « توانی » ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و هیچ کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت اهل شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت « جوانی »
هیهات !!!
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه ، رهنمایم بودند
عمرشان طی شده بیهوده و بی ارزش و کار
و مرا میگفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم ، فکر خوردن باشم ، فکر کشتن باشم
فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم
زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
و صد افسوس که چون عمر گذشت،معنی اش فهمیدم!
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق :
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت وآز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و علم
در ره کشف حقایق کوشم
«زره جنگ» بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم
آنچه آموختم بر دگران نیز نکو، آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به هم گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم!!!
ش