قبل از این که چیزی را شروع کنم، وقتی تصمیم گرفتم این متن را آماده کنم، مطلبی را آماده کرده بودم که احتمالاً هیئت ادمینیه(!!!) اجازه ی نشر آن را نمی داد.(و بین خودمان بماند، سانسورش می کرد)
لذا کلیه اندوخته های ذهن مبارکمان را به لطف Shift+Del پاک نمودیم و آن را Resetی مهمان کردیم و روز از نو، روزی از نو:
باز هم قبل از چیزهای بعدی، همین جا بگویم قرار نیست مثل قبلی ها(پ.ن) یک مشت حرف تکراری را تحویل تان دهیم.
به این روزها که نزدیک شدیم، مثل هر سال نواهای انقلابی مثل "دیو چو بیرون رود..."، "خمینی ای امام..." و یا "این بانگ آزادی است..." را از رسانه های مختلف شنیدیم و احتمالاً به صورت نماهنگ هایی دیدیم...
یادم آمد که وقتی دبستانی بودیم چقدر از این نواها را در مدرسه تقلید می کردیم و حالا بماند که چه دسته گل هایی که در مراسمات 22 بهمن و سایر روزها، در صف صبح گاهی به آب می دادیم...البته گاهی از دسته گل کمی بیش تر بود و شاید کامیون گل بود!!!
بچه ها از وسایل مختلفی استفاده می کردند تا بقیه را بخندانند...از ماهی تابه و قابلمه و این چیزها گرفته تا فرغون و ماست و تفنگ های اسباب بازی و ...
مدیران محترم ما هم بسی سعه صدر از خود در می فرمودند و بعد از کلیه ی تخریبات و بعضاً آتش سوزی و نابودی یک سری از تجهیزات، بعد از کمی چشم غره، نفسی عمیق(شاید هم البته آه) می کشیدند و ما را با بخشش های شان ذوق زده می کردند...
یادم می آید شعار می دادیم، روبان هایی به رنگ پرچم مقدس کشورمان را از در و دیوار آویزان می کردیم، مسابقات ورزشی برگزار می کردیم و صد البته به بهانه های مختلف، مثل همه ی دبستانی ها، سعی داشتیم به نحوی از زیر کلاس های درس فرار کنیم...
امسال اما با خودم فکر می کنم صدا و سیما به غیر از سرودهای انقلابی توشه ای جدید با خود به خانه های ملت آورده!
مستندهایی بسیار زیبا و جالب و بدیع که واقعاً باید بابت رو کردن چنین اسنادی به این سازمان "احسنت" گفت!(البته بنده به شخصه گاهی از خودم می پرسم که این اسناد قبل ها کجا بودند که حالا مثل فیلم های تازه اکران شده ما آن ها را تجربه می کنیم!!؟!!)
از این حرف ها که بگذریم؛ تا حالا با خودم فکر نکرده بودم که "آیا باید بگویم کاش بودم توی آن زمان ها یا نه؟"
نمی دانم...جو انقلابی، آن هم اسلامی اش،با آن صفا و صمیمیتی که مردم از همه ی اقشار با هم داشتند و آن وحدتی که مسلمان و غیرمسلمان را از هم تمیز نمی داد،همه و همه زیبایی است...
اما من نسل سومی ام! عادت ام داده اند که راحت طلب باشم...صبر را زیاد نمی شناسم و همیشه به دنبال فرار از کار هستم...نمی گویم همه ی نسل سوم و چهارمی ها این طورند..."من" این طور هستم!
با این وضعیت، نمی دانم اگر من بودم، با حق بودم یا باطل...کاری برای این انقلاب می کردم یا نه..."من"ای که حتی امام ام را ندیده ام...چشمانم مطهری را تجربه نکرده...
اصلاً وقتی پدر و مادرم از انقلاب و حوادثش و حتی بعد از انقلاب برایم تعریف می کنند، گاهی حوادث برایم قابل هضم نیست!
عصر حکومت طاغوت(به معنای کاملش) واقعاً مخوف بود...موجوداتی به نام "ساواک"...و شاهی که در مقابل امریکایی ها، حتی روی "سگ" را هم کم کرده بود...
از حوادث نمی خواهم بگویم ولی...
هر نفسی که از سینه ها بیرون می آمد، سنگینتر از مشت بود...مشتهایی که خواب و خوراک را از طاغوتیها گرفته بود و ...
این روزها شاید نفسهایی این چنین را در قاموس حرکاتمان نمیبینیم... شاید هم کمرنگترند... نمی دانم...ولی هر چه هست، این آلزایمر هم احتمالاً یکی از عوامل این وضعیت است...آلزایمری زودرس که البته بعضی از همان نسل دوم و اولی ها را هم فراگرفته...
که البته هرچند آلزایمر در سنین بالا رایجتر است اما در مورد انقلاب و ارزشهایش!!!نمی دانم...به نظر من که آن یکی که زودرس است، بیشتر قابل هضم است تا این!!!
این روزها نفسها قدری بد بو شدهاند...شاید به خاطر غذاهایی است که میخوریم!!! شاید هم حرفهایی که میزنیم!!!
حتی مشتها هم کمی ظریف شدهاند و آن ابهت سابق را ندارند...آن هم احتمالاً به خاطر همان غذاهایی است که این روزها عامه آن را شیمیایی صدا می زنند!!!
هر چه باشد، این مقایسهها را بدون این که آن دوران را دیده باشم، انجام دادم...آخر من...
من نسل سومیام!!!
___________
پ.ن: بلانسبت ساحت مقدس شما!