دل نوشته ی من ... شب تولدم .. سال 86
از روشنایی گریخته ام
دیگر روشنایی هم مرا از ترس نمی رهاند
گریز از تاریکی
گریز از مرگ است
آری
من گریخته ام از روشنایی
تا شاید روشنایی شمع های کوچک
مرا از ترس برهاند
ترس از بزرگ شدن
ترس از روشنایی
من از روشنایی های بزرگ می ترسم
من روشنایی شمع در تاریکی را دوست دارم
شمع همیشه تاریکی را محکوم به شکست می کند
اما روشنایی های بزرگ با تاریکی های کوچک شکست نمی خورند
من همان شمع را دوست دارم
دوست دارم چون
ثابت می کند چقدر دوستم دارد
چون ثابت می کند با همان نور کمش می تواند آرامم کند
من هم چون شمع آن را دوست دارم
امشب یک شمع می توانست آرامم کند
می توانست مرا از ترس برهاند
امشب وجودش آرامش قلب مرا حکایت می کرد
اما نیست
نمی دانم چرا ؟؟
اکنون که بدان نیاز دارم نیست ..!!
حالا بدون شمع
در روشنایی چه کنم ؟؟
روشنایی که به ظاهر همه جا را فرا گرفته مرا آرام نمی کند
روشنایی واقعی یکجاست
.......
گفتم شمع ثابت می کند دوستم دارد
اما اکنون که بیشتر می نگرم می بینم
او هم مرا تنها می گذارد
اکنون که به آن نیاز دارم نیست
اکنون که تنها بهانه ی من برای خوشحالی شمع است
نیست ..
اکنون .. !!
اکنون ..!!
دل نوشته ی من .. شب تولدم .. سال 87
خدایا هیچ چیز اکنون آرامم نمی کند جز حرف زدن با تو ...
پس بگذار اکنون مخاطبت باشم !!
چه بسیار حرف ها که برایت داشتم
ولی نمی دانم چرا اکنون چیزی به یادم نمی آید ..
کاغذ من آنقدر حقیر است که نمی تواند همه ی رازهای دلم را در خود جای دهد ..
چقدر زندگی زیباست وقتی تو را دارم ..
خدایاااااااا .. قدرتی عطا کن که بتوانم هیاهوی درونم را وصف کنم !!
دل پر آشوبی دارم نمی دانم چرا ؟!
چه بسیار چیزها که در این 15 سال آموختم و به یقین
می توانم بگوییم که بهترین معلمم بودی !!!
چه امتحانهای سختی که از من نگرفتی !!
چه چیزهایی که یادم ندادی ..
به من یاد دادی که بعد از هر امتحان سخت .. چیز بهتری بدست می آورم !!
به من یاد دادی که در مقابل خیلی ها سکوت کنم ..
به من یاد دادی که هرگز کسی را از خود نرنجانم
گفتی هر خانه ای که بنا می شود ..
هر گلی که شکوفا می شود ..
هر پرنده ای که پرواز می کند ..
امید به زندگی را یاد آور می شود ....!!!!
گفتی خوب نگاه و کن به طبیعت
آنگاه همه ی قوانین آنرا پیش از آنکه من بگویم فرا می گیری ..
و من چقدر دنبال سوالایم گشتم ولی دریغ از جواب !!!!!!!!!
خدایا چقدر خوب جدول ضرب زندگی را یادم دادی ..
تا عمر دارم فراموشش نمی کنم ..!!
اکنون افسوس روزهایی را می خورم که بی تفاوت از مقابل خیلی چیزها گذشتم !!
می توانستم بیشتر از این متوجهت باشم اما نشد !!!!!!!
خدایا بنده ای سالهاست که از خواب غفلت برخاسته و آنقدر گیج دنیا شده که به هر
بهانه ای خسته می شود .... خسته !!!!!!
فکر می کردم هنوز آنقدر بچه هستم که دل کسی را نشکنم !!
فکر می کردم هنوز هم همان آرزویی هستم که بودم ولی اکنون که بیشتر می اندیشم
می بینم که ناخواسته وارد بازی های پر هیجان زندگی شده ام !!
بازی هایی که هر لحظه ذهن مرا به خود مشغول کرده است !
قوانین طبیعت را همیشه جست و جو می کنم و چقدر زیاد هستند قوانینی که
مرا به یاد تو می اندازند ..
امشب شب تولد من است
و من آنقدر می ترسم که دوست ندارم این دل نوشته را به اتمام برسانم ..
به گذر زمان عادت کرده ام ..
این نیز بگذرد !!
89
این یعنی 17 سال پرید ..
کی باورش می شه من همون آرزویی باشم که دنیاش فقط عروسکش بود ؟!
کی باورش می شه اون آرزویی که همه رو مثل هم می دید حالا دیگه هیشکی رو مثل هم
نمی بینه .. دیگه هیشکی رو باور نداره .. همه رو مجسمه ای بیش نمی بینه !
همه چی یه هو عوض شد ..
اصلا فکر که می کنم می بینم تا بزرگ شدم دنیا هم با من بزرگ شد ..
مگه این همون دنیایی نیست که وقتی بچه بودم می تونستم ستاره هامو بشمرم ؟!
مگه این همون دنیایی نیست که هیچ وقت گریه هاشو باور نکردم ..
پس چرا حالا فقط گریه هاشو باور دارم ؟!
بعد 17 سال .. داری تو دنیای خودم قدم می زنی .. یکی از پشت صدات می کنه !
برمی گردی و نگاش می کنی ...
هرچی نزدیکش می شی اون ازت دورتر می شه ..
پاهات خسته می شن و تو دیگه نمی تونی نزدیکش بری ..
اونوقت اون داد می زنه و می گه :
جشن تموم شد .. حالا می تونی ماسکتو برداری !
تو برمی گردی و پشت سرتو نگاه می کنی ولی هیچ کسی جز تو اونجا نیست ..
تو اوج ناباوری به خودت می گه یعنی این 17 سال همه اش یه مراسم بود ؟!
پس چرا من باهاش زندگی کردم ؟! چرا من باورش کردم ؟!
یعنی همه ی اینا .. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پس چرا من باهاش زندگی کردم ؟!
چرا من باورش کردم ؟!
چرا دنیاهای من عوض شده بود ..
چرا من باورش کرده بودم ؟!
خدایا دنیایی که به همه وعده داده بودی همین بود ؟!
آدمایی که برتری داده بودی همینایی بودن که من دیدم ؟!
نه .. خدایا بگو من 17 سال خواب بودم و حقیقتو ندیدم ! بگو من هنوز آدمی رو ندیدم ..
بگو دنیایی که می گفتی اینجا نیست ..
بگو همه ی اینا مجازی بود و دنیای واقعی یه جا دیگه ست ..
بگو اینایی که من دیدم آواتارشون بود ..
خدایا بگو این دنیای مجازی همه چیش دروغه !
خدایا دنیای واقعی رو نشونم بده .. اینجا واقعی نیست ..
این دنیا واقعی نیست .. مجازی تر از مجازیه !
دنیای واقعی کجاست ؟!
آدمای واقعی کجان ؟!
پی نوشت « من بچه بودم سایت http://www.koodakaneh.com عضو بودم !
بعد 5-6 سال امروز رفتم سایت دیدم چقدر عوض شده و نام کاربری من دیگه آن نمی شه !